کاش ظرفیت خواندن بود...

.

خاطرات اسبی

شب بیست و یکم

 

خب  خب   خب ....  آخور خوب سلام !

هر قصه ای یه شروع داره یه پایان ، اما بعضی قصه ها نه معلومه  که کی شروع شدن ،نه معلومه که کی تموم می شن !

صبح همه اسبا راه افتادن  به سمت پیست  . دیانا و اقماری و زئوس با دمشون گردو میشکستن . شاهین و نسیم و خطر مونده  بودن تو باشگاه . خطر که نمیتونست بدوئه.   شاهین و نسیمم که مال این حرفا نبودن  . خطر داشت شروع میکرد به گوششون  خوندن که بعد از برگشتن اسبا ازمیدون وضع همه خوب میشه  که ما اومدیم  بیرون . تو راه اکثرا  خمیازه  می کشیدن  . ته خط واسه همشون معلوم بود . سه تا نخاله جدید باید می رسیدن  به آخر . هیچکس جرأت قانون شکنی  نداشت  . اگه کسی می خواست از اون سه تا منتخب جلو بزنه یه قانون انکار ناپذیر اسبی می گفت  که باید از هر  اسب بالغ باشگا سه تا جفتک بخوره !

 فقط اسبایی که مزه جفتک خورد نو چشیدن  می دونن  سه ضربه ضربدر بیست یعنی چی ؟! بقول بابا بزرگم  اونی که این قانونو نوشته یا نمیدونسته جفتک چیه یا سواد نداشته !

 تو راه  دیانا اومد کنارم. مخصوصا یه کم ادرار کرد . بعد یه چشمکی زد و گفت من قصد ندارم بیشتر از سوم بشم  . تو پشت سرخودم بیا نذار کسی قاطر بره تو جلدش بخواد به ما ها نزدیک شه ! بعد مسابقه با هم می ریم سواری !

بیچاره دیانا  !

 فکر می کرد  من از قانون اسبی تبعیت می کنم . نمی دونست می خوام همشو نو تو گرد سمام جا بزارم .

 شاید بیچاره خودم که باید با غریزه اصلی می جنگیدم !

اولین چیزی که با نزدیک شدن به میدون  به چشمم اومد رنگ دپار بود . یه رنگ سبز شبرنگی بهش زه بودن که از دور جیغ می زد انگار نقاش می خواست بگه  من تازه اینو به افتخاریه نفر رنگ کردم . بالاخره هر کی  باید یه جوری  خودشو به مدیر ارشد ورزشهای اسبی میشناسوند . تو دپار که قرار گرفتیم  از لای نرده ها مدیر ارشدو دیدم . با اینکه جایگاه  خیلی به دپار نزدیک نبود بین همه می درخشید . یه لباس خوشگل ورزشیه لیمویی رنگ پوشیده بود ، یه لبخند قشنگم  رو لبش بود . صورتش خیلی سفید بود یه ریش خوش حالتو کوتاه جوگندمیم  داشت . یه کلاه ورزشیه لیمویی هم سرش بود . همه چیز واقعاٌ برازندش بود .

 دپار برام تنگ شده بود . دلم می خواست زودتر بازشه تا تموم  مسیرو پرواز کنم ، اما این دپار لعنتی نمیذاشت  . هر چی از دور دل می بره از نزدیک زهره اسبو میترکونه ! مخصوصا اینکه از اون تو خوب معلوم بود که رو همون کند کار یا و زنگ زده گی  با یک آستر رنگ جیغی زدن .

 چش همه اسبا به دس کلانتر میدون بود . خودش شخصا  می خواس شلیک کنه . نفس توسینه حبس شده بود . اسبا بی تاب بودن و مالکا بی قراری می کردنو و مهترا استرس عجیبی گرفته بودن . همه منتظر یه صدا بودن .حتی قفل دپارم منتظر شلیک بود .

وبالخره لحظه موعود رسید .

 با صدای شلیک  در  باز شد . اسبا استارت زدن . همه شروع کردن به دویدن . تو همون  پیچ اول سه تانخاله جدید جلو افتادن . دودیو مثلث  اگه دونده های خوبی نبودن اما لااقل می تونستن  از اقماری جلو بیفتن ، حالا چرا اینکارو نمی کردن این مسئله چندان  پیچیده ای نبود . قاعده بازی اینو می گفت . اون دو تام  با همین  روش چن ماه تو رأس بودن . اگه قانون زشت  موجودو میشکستن دیگه هیچ وقت بخت استفاده از مزایای  زشت این قانونو نداشتن ! اینجوری دست کم امید داشتن دوباره بعدا با این کلاه  و اون کلاه کردونو  شامورتی بازی بیان بالا .  حنینم  با فاصله از سه نخاله  می دوید  . با اینکه اون تا حالا انتخاب نشده بود اما امید داشت یه روزی با توسل به همون روشا انتخاب شه . بقیه هم همینطور بودن . اصلا همه به تنها چیزی که فکر نمی کردن دویدن بود ! اگه اون همه انرژی  که واسه تقلب و دسیسه و توطئه می ذاشتن تو میدون به کار می بستن با این همه اسب ذاتا دونده ای که تو باشگا هس می تو نستن تموم رکورد ای دنیا رو بشکنن !

پیچ دوم که رسیدم فاصله سه نخاله با من پنج  متر بود و بقیه اسبام به فاصله ده متری من پشت سرمون لکو لک می کردن . زئوس رفت کنار دیانا . شروع کردن پچ پچ  کردن . یه چیزای در مورد همکاری  بعدیو جمع کردن و انبار کردن جو و یونجه  می گفتن . یه چیزاییم شنیدم که روم نمیشه بگم !

اقماری کلی  از نزدیکی اون دو تا ناراحت شد. اومد خودشو چسبوند بهشون، اما سوار کارش کشیدش اونور. بیچاره  سوار کارام  فکر می کردن دارن چابک سواری می کنن ! هی شلاق می زدنو و نعره میکشیدن اما نمی دونستن  اسبا قبلا تصمیم گرفتن  که کی بدوئه  و کی ندوئه !

پیچ سوم باعث شد فاصلمون باز با بقیه بیشتر شه . یه فرمول جدیدم  سر پیچ  سوم کشف کردم .

 فاصله خود خواسته از فاصله  معمولی بیشتر است !

 پیچ  چا رموکه رد کردیم  نعلام به خارش افتاد . حالا وقتش بود که عصیان کنم . باید حرمت این مقررات  ابلهانه رو میشکستم . یهو طوری وسط کورس استارت زدم  که سوار کارم نزدیک بود پرت بشه پائین !  یه نیگاه مسخره کرد به شلاقش  . فکر کرد شلاقه  خار در اوورده ! مثه این هواپیماهای جت که هر روز از سر باشگا ردمیشن از اقماریو زئوسو دیانا جلو زدم . چشماشون چار تا شده بود . زبون زئوس  از لای دندوناش اومد بیرون قیافش عین منگلا شده بود . دیانام یه جیغ عجیبی کشید که هزار معنی داشت ، ولی هر چقدر سعی کردم نتونستم معنی فحش اقماریو بفهم ! هیچکدومشون  واسم اهمیت نداشتن . اونا اصلا هیچی نبودن که اهمیت داشته باشن . هر کی طوری خودشو به وضعیت موجود فروخته بود که فقط حکم یه چرخ دنده داشت . چرخ دنده ای که محکم و سالم کار می کرد تا یه سیستم هرز بچرخه!

گردو خاک سبقتم رفت تو چشم سه نخاله جدید  . منگ تر از قبل شدن . وقتی به خط پایان رسیدم یهو همه به آسمون پریدن  . ظاهرا  کل رکوردای  منطقه  تا اون لحظه رو شکونده بودم . سوار کارم یه دور افتخار زد . وسطاش  همش به شلاقش نیگا می کرد . هنوزم فکر می کرد یه خاری چیزی تو شلاقش بوده !

 بعد برگشتیم  جلو جایگاه . مدیر ارشد سرپا ایستاد بود و لبخند می زد . این همه  دویده بودم قلبم به تپش  نیفتاده بود ، حالا که جلو مدیر ارشد ایستاد بودم تاپ و تاپ  می زد . رسم این بود که مدیر ارشد میومد جایزه  سوار کار و اسب اولو می داد . مال نفرات  دوم وسوم رو هم  مدیر باشگا میداد . ظاهرا بعد ازمن حنین که فکر کرده بود انتخابات عوض شده  گاز شو گرفته بود و دوم شده بود. بعدشم مشکینه  که هیچوقت  نتونسته  بود حسادت مادیونا نشو بکشه از دیانا سبقت گرفته بود !

 بعد از دادن  جوایز نفرات سوم و دوم  مدیر ارشد  اومد جایزه سوار کار مو داد . اون  کلی حال  کرد و در حالیکه با شلاقش بازی می کرد رفت . بعد مدیر ارشد اومد  یه روبان به کلگی  من آویزون کرد . نمیدونین  چه حسو حالی پیدا کردم . حس کردم همون رخشم  که بابا بزرگم می گفت  و تموم خاطرات جنگا ی رستم برام زنده شد . شایدم رخش پدرم جدم بود که این  خاطرات ازون بهم ارث رسیده !

 اونقدر کیفور بودم که رسالتم یادم رفت ! می دونستم یه  کاری قرار بود انجام  بدم اما اصلا یادم نمی اومد چی بود ! زمان داشت بسرعت می گذشت  . مدیر ارشد می خواس بره که فرشته نجات اومد .

 دامپزشک جدیده هر جوری بود از بین حراستیا  که نمیذاشتن کسی نزدیک شه خودشو رسوند بهمو گفت مگه یادت رفته قرار بود چیکار کنی ؟

یهو از خواب پریدم . یاد بلاهایی که قرار بود فردا سرم بیاد افتادم . بیست ضربدرسه جفتک  در انتظارم بود . تازه اگه هر جفتکو  دو تا پا حساب کنم  میشه بیست ضربدر سه ضربدر  دو لگد ! تازه داشتم  موقعیتو بهتر درک می کردم  . اوضاع اصلا جالب نبود . با این کاری که حنین و مشکینه کردن  احتمالا گناه قانون شکنیه  اونارو هم  به پای  من میذاشتن . پس با این حساب  همه محاسبات بالا باید ضربدر سه  می شد!

دامپزشکه گفت د زود باش دیگه ! مدیر ارشدم کاملا منتظر بود ببینه من چی می گم . یه نفس عمیق کشیدمو شروع کردم . همه چیزایی رو که تو این مدت فهمیده بودم بهش گفتم . اینکه مسابقه  الکیه و انتخاب اصلی قبلش انجام میشه. اینکه سواری سوار کارا سر کاریه و کار اصلی رو همون اسبا انجام میدنو هر چی  اونا بخوان همون میشه  و اینکه مهتر و مالکام  عین اسباشون غش دارنو  و روحشون غشو می خواد ! اینکه مدیر باشگاهم تو این بلبشو تیکه تیکه زمین باشگاهو  میزنه سرزمین کشت  هندونه و هپلی هیپوش می کنه  . اینکه اگه اوضاع اینجوری پیش بره دیگه از باشگاه سواری چیزی نمیمونه  و اسبای درجه یک کورسی رو باید بیندن به گاری. اینکه اگه مدیرای  بقیه باشگاه هام  بفهمن  که میشه تو این بلبشو  کار یا زمین باشگا رو بالا کشید و آخرشم به بهونه بی فایده بودن سوار کاری کلا باشگا رو تعطیل کرد ، همه میرن تو این خطو آخرشم از ورزش سواری  فقط خاطره رخش باقی می مونه ! ...

 خلاصه ، هی گفتمو گفتمو  گفتم . اونم خوب گوش می کرد . منتظر شدم دامپزشکه ترجمه کنه که با تعجب دیدم خود مدیر ارشد شروع کرد به صحبت کردن .

ظاهرا اون از دامپزشکه زبون مارو بهتر می دونست ! 

گفت اسب قشنگم ! من از تو یه سئوال دارم . گفتم در خدمتم قربان  . گفت تو جای من باش . حالا می خوای واسه اسبای  اون باشگاه یه رئیس تعیین کنی که بتونه اسبا رو سر به راه کند و موج این اصلاح بیاد بالا مهتراو مالکا و مدیر باشگاه رو هم به راه بیاره .خوب فکر کن بعد بگو کیو واسه اینکار می ذاری ؟

 با خوشحالی  شروع کردم به فکر کردن یکی یکی  همه رو تو اون لباس دیدم . مثلثو  دودیو اقماری که امتحان خودشونو پس داده بودن  . ریاست اونا رو که همه دیده بودن. تاپاله فروشیم زیاد شون بود . زئوسو و دیانا هم که دست پرورده  همینا بودن . کسانیکه بتونن  با اقماری  ائتلاف کنن که زیراب اون  دو نخاله دیگه رو بزنن که از اونام غیر قابل اطمینان تر بودن . رعد و دارو و دستشم  که هرکی  تو جایگاه قرار بگیره جلوش رژه میرن . فکر کنم معنی شعارائی رو هم که میدن  نمیفهمن  . مشکینه  و خورشیدم  دغدغه اصلیشون حسادت به دیاناس . اونام مشکلشون  بیشتر اینه که چرا  نمیتونن مثه دیانا  رو همه نریونا تأثیر بذارن . حنینم  که تو باغ نیس . کسی که فکر می کنه  علت همه مشکلا اینه که شان و شئون  گورخری  رعایت نمیشه  چطوری می تونه یه کاری واسه باشگاه بکنه ؟!

خطرم  که اسمش  گویای وجودشه  . حالا که چلاقه و کاری دسش نیس اینجوریه  " وای به حال اینکه رسما در راس قرار بگیره ! خروشم  که خیلی خیلی پیشرفت بکنه  میشه خطر  . خان هم از اونا بدتر . مرده شور اون لبخندای فیلسوفانه وکپل به رومون کردنا ی عارفا نشو ببرن !

راستی خودم چی ؟  خودمم جزو همین باشگام . هم می فهمم دور و برم  چه خبره ، هم هیچ سوء سابقه ای ندارم .  خط خونیمم  که مشخصه . قدرت بدنی و دویدنمم که سر آمده . ا  ، چه جالب !

  همه خصوصیات مدیریت با حالو دارم . یه لحظه عمیقتر فکر کردم . اگر من رئیس بشم چی ؟  من می خوام به کیا ریاست کنم ؟ به همینا دیگه ؟

به کسائیکه افسارشون  دست خطره  ، شلاقشون  دست رعد ، شعور شون پیش  حنین  و شعار شون نقو نوقو و هن وهن !  اینا که طاقت یه روز  محبوبیت منو نداشتن  چه جوری می تونستن  مدیریتمو تحمل کنن؟   سر دو روز  یه کار اساسی میدن دستم !

گفتم آقا ! من نتوستم  کسیو پیدا کنم . گفت منم همینطور!

 اسب قشنگم ! مشکل اصلی همینه . این میکروبی که افتاده تو فکر اسبا از مشمشه  براشون خطر ناکتره و نمیفهمن . مریضی عجیبه  ! همه گیرم شده.

 میدونی !

 هرچند وقت یه بار اسبایی مثه تو پیدا میشن که کارشون از همه نظر درسته . تو اولین  اسبی نیستی که به اینجا رسیدی . هر چن وقت یه بار کسایی مثه تو میان باهام صحبت می کنن ، بعد میرن  به باشگاشونواگه جرات داشته باشن مسئولیتو قبول کنن با فشار من میشن  رئیس . بعد از یه مدت  کوتاهی جو باشگاه یا اونارو هم می کنه مثه بقیه ، یا به پهن خوری میوفتن . اوناییم که مثه تو  خودشونو به عنوان کسیکه می تونه رئیس باشه معرفی نمی کنن وقتی بر می گردن باید منتظر جفتک باشن . منکه تا حالا هیچکدومشو نو دوباره ندیدم !

دلم شکست . نمی دونم شکستن واسه این بود که ممکنه فردا بمیرم یا اینکه نمیشه کاری کرد؟ با استیصال  گفتم یعنی هیچ کاری نمیشه کرد ؟

گفت من کی همچنین حرفی زدم  ؟ گفتم خوب ؟؟

گفت همین کاری که تو کردی خودش خیلی مهمه . تو  حرمت  حماقتو شکستی  . این یه قدم بزرگه یه تلنگری به خیلیا  می خوره . کره ها تو اینکار مهمترن اونا هنوز سرطان حماقت  همه تارو پودشونو نگرفته . همیشه آتیشا ی  بزرگ از یه جرقه شروع می شن . اگه یکیش نگیره بعدیو بعدی ... منم خودم جزوی از همین سیستمم . قدرتم در حد قدرتیه که سیستم بهم میده . اگه یه کم شل بجنبم یا کل سیستم  بهم میریزه که دیگه هیچی واسه  هیشکی باقی نمیمونه  وشاید اسبا  رو به جای اینکه به گاری ببندن کباب کنن بخورن ! یا اینکه من عوض میشمو یکی دیگه  میاد که فرق اسبو قاطرم ندونه !

آره اسب قشنگم! دنیا اینطوریه  .گفتم  استاد اگه دیر بشه چی ؟ اگه چیزایی که گفتم اتفاق بیفته و قبل از اینکه کارا درس بشه باشگاه ما و بقیه باشگاها  تجزیه بشن چی ؟ آهی کشید و گفت کاش دو تا اسب دیگه مثه تو بود ، اونوقت هیچ موقع اونطوری نمیشد .

 اسب قشنگم ! الان چند هزار ساله که سوارکاری هس . یه دلیلی داشته که اینقدر عمر کرده . همون  دلیله بازم نمیذاره این ورزش از بین بره . مگه نمیدونی با انقلاب صنعتی و اومدن ماشین همه فکر می کردن  دیگه ریشه سوار کاری می خشکه ،اما با گذشتن یه مدتی دیدن خشکوندن هیچ ریشه ای به این  آسونیانیس . حالا می بینی یا رو سوار الگانسو  کمریو اینجور چیزاس اما در حسرت یه دور سواری پرپر می زنه ! همه دارن می فهمن  که ماشین به جز دود و سر و صدا و بیماری قلبیو عروقی چیزی واسه آدم نمیاره. سواریه که آدمو جوونمرد میکنه . نامردیم مال ماشینه !

خیلی احساس سبکی می کردم . از اینکه می دیدم  تو این دنیا تنها نیستم خوشحال بودم  . راحت شده بودم . پردر اوورده  بودم . پس اینطور !

سواری تو ذات آدماس . و دویدنم ذات اسبه و هیچکس  نمیتونه از بین ببرش  . کاش اونقدر عمر کنم که مسابقات سراسریه سواریو چوگانو ببینم . کاش اونقدر زنده بمونم که گرمیه بازیهای سواره رو تو تموم باشگاها ببینم . کاش باشمو مدیر ارشدم باشه و من بی ترس از لگد خوردن اول بشمو با خیال راحت جایزه رو از دستش بگیرم .

نمیدونم  می تونم اون روزارو ببینم  یانه ، ولی  باز جای شکرش باقیه  که صاحب قبلیم یه کره ازم کشید . هرچن مادرش هلنه که قبلا تو همین باشگاه خودمون  بوده . هر چن که الان تو اصطبل خونه صاحب قبلیه زندگی  میکنه . هر چن که کره من تو اون  وضعیت بزرگ میشه و شاید فرصت فهمیدن  خیلی چیزایی که من تو اینورو او نو فهمیدمو  پیدا نکنه ،  اما میدونم  که امیدی هست . همیشه امیدی هست . چیزی که تو رگای کوچولوی اون  می چرخه خون منه . خون یه سیلمیه  پرخون .

جنوا فرزند نسیم و مارال ، اسبی که به چندین روایت از بابا بزرگم خط خونیش  به رخش می رسه !

آخور جونم !

اگه دیگه نیومدم که باهات درد دلی بکنم فکر نکن  که دردی نبوده ، بلکه بدون که این تن بی نوا نتونسته در دلگدای فردارو تحمل کنه ...

واسه اسب اصیل بعدی سنگ صبور خوبی باش...

و... خدانگهدار ...

 

                                    آبادان 28/4/85