خاطرات اسبی

شب هیجدم

 

 وقتی بهوش اومدم دیدم چنتا پوزه دراز  بصورت دایره وار بالای سرم هستن . از وسط اونا آسمون معلوم بود . یه  گردیه آبی بین سیاهی سایه  وار پوزه  اسبای همسایه سو سو  میکرد .

 یهو دایره از هم پاشیدو هر کی رفت یه طرفی . بعد یه سری اومد بالای سرم که باور نکردنی بود .

 دامپزشک جدیده !

اوه! دیگه ازین بهتر نمیشد ! باید ازش کمک می گرفتم ، ولی وقت زیادی نداشتم و از طرفی به ارتباط  بر قرار کردن با اون مسلط نبودم . این خان لعنتی  اگه می خواست می تونست راحت اینکارو بکنه  نمیدونستم چیکار کنم . هر چی  نیرو داشتم جمع کردمو از ته دل شیهه کشیدموخانو صدا کردم :

خان  ن ن .....

یه باریکه خون از گوش چپم  اومد بیرون . دامپزشکه  تا رنگ قرمز دید گفت خون ! خان که اینو شنید اومد بیرون . خوشحال شدم . فهمیدم  مشکل کار ما این بود که برا هدفمون تا حالا کسی خون نداده بوده . خان اومد به دامپزشکه  گفت خیلی خطرناکه ؟ دامپزشکه بهش گفت نه بابا این یه جوش زیر گوشش بوده اگرم نمیافتاد چن روز دیگه می ترکید همینطوری می شد . خان اومد برگرده که با صدایی شبیه اسبایی که بابا بزرگم  می گفت تو لحظه تیر خوردن فیلمای وسترن اینجوری شیهه می کشیدن بهش گفتم خان .. نرو .. به خاطر اسبا و سرنوشتشون منو تنها نذار . بگو من چه جوری می تونم با دامپزشک صحبت کنم ؟ خان برگشت  . معلوم  بود خیلی زورش گرفته  . با عصبانیت دندونا شو نشونم داد و گفت . حرفای مارو شنیدی ؟ گفتم آره . گفت حرفای دامپزشکم شنیدی ؟ گفتم آره . گفت قاطر ابله !

آخه کی گفته که یکی دیگه باید بین تو و دامپزشک نقش مترجمو بازی کنه ؟ اصل کار دامپزشک همینه  . اگه دام نتونه باهاش درد دل کنه  که اونم  نمی تونه درمونش کنه . هر دامی خودش باید درد شو مستقیم به دامپزشک بگه . وقتی قرار شد یکی دیگه بگه که عمق درد  منتقل نمیشه ! دامپزشکه می فهمه که یارو دامه دردش جدی نیس و گرنه  خودش داد می زد !

 تازه مگه خودت با اون گوشای خریت تا حالا هزار بار این شعر و از زبون دامپزشک نشیدی ؟

 در دتو بگو عزیزم                     

دارو تو گلوت بریزم !

 فکر کردی این شعر و براعمش خونده ؟! برا ما داما گفته دیگه .

 گفتم یعنی می گی من الان باهاش صحبت کنم حرفمو می فهمه ؟ گفت اگه بدونی تا حالام همه حرفامونو شنیده و فهمیده که تو فکر می کنی اون نمی فهمه چقدر خجالتزده می شی !؟

 نگفتی کی توکله پوکت فرو کرده که دامپزشک نیاز به مترجم داره ؟

سرم دوبار گیج رفت . قبل از اینکه زمین بخورم هم به اندازه کافی گیج بودم . بوی پهن خطر و تو دماغم حس کردم . دیگه این حرفابرام اهمیت نداشت . اونقدر از این کشف ذوق زده بودم  که برام مهم نبود چی بروزم اومده . گذشته گذشته بود .اونیکه مهم بود این بود که من می تونستم با دامپزشک صحبت کنم .

یه شیهه شکر کشیدم . دامپزشکه صورتشو بهم نزدیکتر کرد . لبخند قشنگی رو لبش بود . بهش گفتم تو  همیشه حرفای منو می شنیدی؟  گفت آره عزیزم ! گفتم پس چرا تحویلم نمی گرفتی ؟ گفت تو که با من صحبت نمی کردی !

دیدم راس می گه . گفتم . خوب شاید من حالم بد می شد اونوقت چی ؟ گفت اگه لزومی داشت حتما دخالت می کردم ، اما راجع به  این موضوع نه . گفتم چرا ؟ گفت کسیکه فرق دوست و دشمنو  تشخیص نمیده  چطور می تونه قابل اطمینان باشه؟  شاید فردا بخواد دوستارو جای دشمن بگیره !

 گفتم خوب، کمکم می کردی . گفت  هر کی باید راه خودشونو بره . اول باید باید هر کی راه خودشو پیدا بکنه بعد انتظار هل دادن از دیگرون داشته باشه . گفتم  اجازه میدی همه چیز و بهت بگم ؟ گفت بگو عزیزم ! هرچه می خواهد شکمبه تنگت بگو !

شروع کردم  . با آب و تاب همه کشفیاتم  در مورد باشگاهوبهش گفتم . از ینکه هیشکی سر جای خودش نیست . از اینکه همه دارن سر هیچ با هم دعوا می کنن . از ینکه کل باشگاه بخاطر این حماقت داره از هم می پاشه . از ینکه هی تیکه تیکه تیکه داره از مساحت باشگاه کم می شده . از اینکه بعد از پاشیدن باشگاه میشه حدس زد چی می شه .  او نیکه زمین باشگاهو داره ذره دره می بره از ین هندونه هایی که کاشته معلومه که روحیه جالیزی داره، بعدشم قابل پیش بینه . اگه نکشن  نخورنمون یا جامون تو عصاریه و آسیا یا بار صیفی باید ببریم و تا پاله  برا تاپاله سورون که یه وقت پشه نیششون نزنه !

دیدم یه لخندی زد که معنی واقعی شادی می داد . خیلی خوشش اومده بود . حال کرده بود. گفت خوب بعد ؟ گفتم باید یه کار ی کرد گفت نکته همینه ، چیکار ؟  گفتم تو شبای آخور و خلوت باکس با خودم خیلی فکر کردم یه راهی هس . گفت چی ؟  گفتم می گن  تو مسابقه اصلی، مدیر ارشد ورزشای اسبی هم میاد تماشا . میگن اون آدم خوبیه ، اگه بتونم بهش برسم یا تو جهشو جلب کنم و یه نفرم حرفا مو براش ترجمه کنه شاید بتونه کمکی بکنه . گفت تنها راه جلب توجه اون اینه که تو مسابقه اول بشی . گفتم این که زیاد سخت نیس . گفت تو نگاه اول شاید اما اگه دقیقر نگاه کنی خیلی هم سخته، چون برنده مسابقه روز قبلش با اون انتخاب کشکی معلوم میشه واگه تو بخوای سنت اسبیو بشکنی فرا صبحش باسم همشون طرفی .گفتم مهم نیس . دیگه هیچی بجز سرنوشت باشگا برام مهم نیس من باید حرفمو به مدیریت ارشد بگم . گفت سوارت کیه ؟  گفتم اون پسره لاغره کوچکیه  که بهش میگن دلفین .گفت اون که فایده  نداره  ،اگه کار به اونجا برسه که مدیر ارشد بخواد بهتون توجه کنه ، دلفین همه چیزو خراب میکنه . اون واقعا سوار کار خوبیه اما اصل کارش موج سواریه . تا بفهمه  موجی بلند میشه تا نخوابونش ازش پیاده نمیشه ! او نو بیخال شو .

همینطور که سرو پا ها مو معاینه می کرد گفت تو اگه از عاقبت کار و سم مال شدن نترسی و بتونی تو مسابقه اول شی براحتی می تونی توجه مدیر ارشدو جلب کنی . بعد میارنت که اون جایزه تو و سوارو بده اونوقت  من میامو حرفاتو براش ترجمه می کنم .

 گفتم تا حالا اسبی اینکارو قبلنم کرده ؟  گفت تو دوره خدمت من که نه . گفتم  خودت مستقیم نمی تونی همین  حرفارو  به مدیر ارشد بزنی ؟ گفت به دو دلیل نه. گفتم چیا ؟

گفت اولا من خودمم ایمانمو به اینکه بشه تغییری ایجاد کرد از دست داده بودم . هنوزم مطمئن  نیستم تو اونقدربه کارت ایمان داشته باشی که خطر مرگو قبول کنیو اول شی . اما اگه یه اسب بتونه واسه عقیدش جونشو معامله کنه پس منم جون می گیرم بیام تو گود .

ثانیا من بالاخره  یه کارمندم. وجزو همین مجموعه مدیریتی  . تو این مجموعه هیشکی به حرف زیر مجموعه اهمیت نمیده . من هر چی بیام داد و بیداد بکنم  که مشکل این باشگاه چیه ،چون تو صدای مهترا و مالکا و مدیریت باشگاه صدام گم می شه نه تنها کسی حرفمو تحویل نمیگیره بلکه ممکنه خودمم به اخلال در نظم متهم بشم .

 گفتم پس اینجوری که می گی ترجمه توام زیاد فایده نداره. گفت اینجا یه فرقی هس . گفتم چی ؟ گفت اینکه  صدای من به تنهایی ارزش نداره . اما وقتی شیهه  اسبا در بیاد اونوقت همه آدمام گوش تیز می کنن که علت چیه . تو این وقتا بازار کارشناسا داغ می شه  و چون کارشناسی همه مثه بقیه کاراشونه یه نظر فنی دقیق ارزش خودشو نشون میده . مدیر ارشدم که آدم فهمیده ایه قدراینجور نظر یا تو می دونه . خلاصه همه چیز جورشده که بشه آخرین تیر این تر کشو به هدف انداخت .  من خیلی امیدوارم که بتونم نتیجه بگیریم .  دیدم انگار خوب خوب شدم . بلند شدمو ایستادم .یه لحظه شک کردم . گفتم  جون من راس بگواین حرفات برا این نبود که منو هیپنتوتیزم کنی حالم بهتر شه ؟ گفت نه عزیزم . حرف حرف حق بود حرف حقم  حال اسبو  خوب می کنه . باپوزخند بهش گفتم حال آدمو چی ؟ گفت اگه اندازه اسب شعور داشته باشه آره ! بعد دو تایی خندیدیم . بعدشم قول نریون مردونه بهم دادیم که اینکارو باهم تموم کنیم. برگشتم باکسو کلی نقشه کشیدم . آخور جون  می خوام بخوابم . تو این  مدت که اومدم باشگاه اینقدر راحت نبودم . می دونم خواب خوبی می کنم . دلم می خواد رو پوشالای کف باکس غلت بزنم . شب خوش .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد