خاطرات اسبی

شب پانزدهم

 

 صبح امروز  شرایط باشگاه کاملا سرگیجه آور بود . اول صبح دودیو اقماریو مثلث گیر دادن به زئوس . سه تایی متحد شدن  گفتن زئوس  کاری نداره جز دستبرد زدن  به انبار علوفه . زئوسم نامردی نکرد و بلند بلند گفت ایها الاسبا !

  اینا راس می گن، من تو عمرم 10  بار ناخونک زدم به انبار. 2  بارش برا دودی ، 2  بارش برا اقماری، شیش بارشم برا اون مثلث یال قشنگ بوده !

این 4 تا که داشتن همدیگرو سم کوب میکردن خورشید شروع کرد در مورد هرزه گردیای دیا نا صحبت کردن .

دیا نا  نوک دماغش سرخ می شد زرد می شد ، اما خودشو خوب کنترل کرد .وقتی حرفای خورشید تموم شد و دهنش کف کرد گفت البته این حق هر باکسوندیه که در مورد منتخبین آینده خودش حساس باشه . من از خورشید خانم  تشکر می کنم و به پاس  قدردانی از ایشون حاضرم هر دو تا ئیمون بایستیم یه گوشه، شبح که لگدای معروفی داره بیاد بزنه تو شکم جفتمون .اگه دیدید  که من بیشتر از خورشید که مادیون سالمیه دردم اومد یعنی حساستیش به جا بوده !

خورشید که جو گیر شده بود و یادش رفته بود خودش یه کره غیر قانونی از خطر تو شکمش داره گفت عالیه ، درسته ، عالیه  ، درسته  ورفت طرف دیانا که کار شونو شروع کنن ! شبحم که از دست هر چی  مادیونه دلش خون بود با خوشحالی اومد جلو که جفتشو نو لگد کوب کنه ،

آخه هنوز جای لگد چمنه رو طرف چپ صورتش باقی مونده !

 خلاصه همه چیز باشگاه قاطی ،پاطی  شده بود که ،یهو خطر رفت رو گونیای جو که حالا بلندترم شده بود و گفت نریونها و مادیونهای عزیز . من اول خودم رو بعد شما رو دعوت می کنم به رعایت حقوق اسبی و قواعد اخلاقی اسب . اینقدر برای امور یه باشگاه پیزوری اصول رو زیر پا نذارید . جو آخرش میشه تا پاله !  خوبه براش بیوفتین به جون هم ؟

اسبایه نگاهی به تاپاله هایی که جابجای باشگاه بود انداختنو دیدن عجب !

  تا حالا داشتن برای همچنین چیزی می جنگیدن !همشون شرمنده شدن و سر شونو انداختن پائین  . این میون فقط من که هنوز کمبود انرژی  دیروز مو جبران نکرده بود مو گرسنه بودم می فهمیدم که جو چیه و در کمتر از نیم ساعت دیگه دوباره بقیه باشگاهم گشتشون میشه و فیلشون یاد هندستون می کنه !

تو این هیر و بیر نمیدونم خروش چه سروسری با دیانا پیدا کرده بود که هی به اون سمت شهیه می کشید . دیانا هم تشکر خودشو با خرناس اعلام می کرد !

خان  بدجوری کسل بود .داشت چرت می زد . بهش گفتم با این اسمت نصف یه رعیتم نیستی !

گفت خوب نیستم . دیدم حاشا به غیرت، گفتم  پسر تو که قبل از من اومدی  اینجا یه کمکی بکن  وضع بهتر شد . گفت توکه صاحبت باعث ترس همه می شه نمی تونی کاری بکنی ،منکه صاحبم واسه انتخاب همین اسم خان برا من بوسیله صاحب تو رفته زیر سئوال چیکار می تونم  بکنم ؟ گفتم یعنی چی ؟ گفت خودم چن بار شنیدم مالک تو به مالک من می گفت فئودال !

گفتم اصلاً اینارو ولش کن ، الان صحبت خان و رعیت و اسب و فئودال نیس . صحبت سراینه که هیشکی سرجاش نیس . همه داغون شدن . حقوقمون پایمال شده .  زمین باشگاه غصب شده . منافعشم معلوم نیس گیر کی می یاد . گفت خوب به من چه ؟ مگه غیر از روزی یه آخور جو سهم من میشه ؟گفتم دوس داری بعد از یه عمر دویدن تو این کورس و اون کورس ، اونم در حالیکه جایزه ها شو برد شر ط بند یاش گیر یکی دیگه می یاد  بشی مثه شاهین گاری کش مضحکه  عروس و دومادای مسخره؟

یا می خوای اسمتم مثه نسیم واسه خوش اومد بچه هاعوض کنن ببرنت آموزش کودکان ؟ بزار ببینم چه اسمی به جای خان برات می زارن ؟ اوم م م ... آهان . خانه دار !

دیدم یه کم قاطی کرد . چرتش پاره شد . گفت تو می گی چیکار می شه کرد ؟ گفتم بابا حق اسبه  که وقتی زحمتشو واسه باشگاه کشید آخر عمری راحت زندگی کنه و راحت بمیره . گفت اینارو که می دونم  منظورم اینه که می گی چه باید کرد ؟ اینجا که اسبا همه خرن . به هیچ صراطی مستقیم نمیشن . گفتم همشون از اول همینطوری بودن ؟ گفت نه بابا ! خیلیا اولش خوب بودن . مثه خودت از جاهای دیگه اومدن . زحمتای زیادی کشیدن اما یواش یواش تو بقیه حل شدن . کره های پر خون و اصل و نسب دار  زیادی هم به دنیا اومدن اما یه تعداد شون که موند نو خواستن وضعو عوض کنن کم کم خودشونم شدن مثه بقیه . یه تعدادم  که بوسیله اون دلاله که اسب می بره خارج از اینجا برده شدن دیگه اصلا نمیدونن با کسای باشگاه چه جورین !

فقط زمستونا که غازا میان از یکشون شنیدم یه جایی او نور آبا یه اسبی که از نسل اسبای این باشگاهه همه جا که می شینه و بلند میشه از حفظ حقوق  اسبای باشگاه می گه . منتها چیزایی می گه منم نفهمیدم منظورش چیه . مثلا پیغام داده  بود که برا اعتراض به وضعیت موجود یه روز در هفته همه اسبا با جفتک همدیگرو بزنن !

 یا اینکه یه روز در ماه به جای علوفه تاپاله بخورن ! و یا اینکه کلا بزنن تموم وسایل باشگاهو بالگد بشکنن . منکه هر چی فکر کردم نفهمیدم اینکار را بنفع کیه ؟ چون آخرش  که میدونم واسه ما جو نمیشه !

 به خان گفتم دامپزشکه چی ؟ تو که میونت باهاش خوبه و زبون همومی فهمین  . گفت اونم همینقدر که تا حالا تونسته خودشو نیگه داره شاهکار کرده ! تموم دامپزشکی باهاش دشمنن . از وقتی اون اومده  مریضیای اسباکمتر شده . ظاهرا تو اداره اونا اضافه کار ی دامپزشکا بر اساس همین تعداد ویزیتهای بعد از ساعت اداریه . این یارو دامپزشک جدیده که شده مسئول باشگاه تو ساعت اداری طوری کار ارو جمعو جور می کنه و به اسبا می رسد  که جایی برا اضافه کار یه الکیه بقیه  باقی  نمیزاره  !

اگه بتونن خونشو می کنن تو سرنگ !

 گفتم  بابا همین جمعه کورس انتخابیه . اگه دیر بجنبیم با این اوضاعواحوالی که من می بینم تموم باشگاه بهم می ریزه و دیگه هیچی از باشگاه باقی نمی مونه . خان گفت تا من  یادمه وقبلیام یادشون هس باشگاه همینطوری بوده . اسبا همینن دیگه . آدمام همونن ! کارایه جوری میگذره . غصشو نخور. باشگاه هیچطوری نمیشه !

گفتم شوخی می کنی یا جدی داری صحبت می کنی ؟  گفت کاملا جدیم . گفتم  من مطمئنم  که این دفعه  بابقیه دفعات فرق داره . گفت بابا بزرگت زیادی  داستان پلیسی برات تعریف کرده !

 دیدم فایده نداره  بحث کنم راه افتادم با این دیدگاه که یه مدرکی برا اثبات قضیه به خان پیدا کنم. تو باشگاه گشت زدم  . اول تو فضای بین با کسا پرسه زدم . دیدم اوه ه ه ... خودمم مثه اینا چه خر بودم !  یه ردیف سوراخ بین قسمتهای شمالی و جنوبی و شرقی و غربی محوطه باکسا حفر کردن. هیچ اسبیم نیس که بفهمه این چاهای کوچولو چین . ظاهرا یکی می خواد پایه فنس بزنه  تا قسمت با کسا روبکنه چار تیکه . رفتم  مانژ بزرگه که یه چار نعل برم اقلا خودمو تخلیه کنم  دیدم آخرای طول مانژ نزدیک بود بخورم به فنس . دوباره رفتم دیدم همونجوری  شد . مثه اینکه یه اتفاقی افتاده بود ، اما هر چی دقت کردم نفهمیدم  .

 باز رفتم دویدمو از رو ضربان قلب خودم یه رکورد گیری کردم دیدم ای بابا مشکل از طول مانژه !

مثه اینکه 30 متر کم شد ! کجار رفته بود ؟ زیاد نگشتم  چون یه مقدار کرت تاره کناز زمین کشت هندونه ایجاد شده بود که هنوز چیزی توش نکاشته بودن !

جلدی پریدم استارت زدم  رفتم سراغ خان  . گفتم نریون خان بیا این سوراخا رو ببین !

 اومد بیرون دید و یه خمیازه کشید گفت خوب ؟ گفتم خوب و زهر تا پاله  مگه نمی بینی می خوان با کسارو چارتیکه بکنن . گفت بالاخره تنوعم لازمه شاید . گفتم مانژ  بزرگه هم باز کوتاه تر شده . گفت تو چه خری !اینکه عالیه . گفتم چطور ؟! گفت ابله خوب وقتی می ریم تمرین کمتر مجبور می شیم سگ دو بزنیم .

خانو همونجا با اون سوراخاتنها گذاشتم . تا همچنین  سوراخایی تو اسبا هس دیگه برافنس کاشتن که سوراخ لازم نیس !

رفتم سراغ خروش . جریانو به اون گفتم . اول خونش به جوش اومد ، بعد به همون سادگی از خروش افتاد. گفت  ازین دقت و حواس جمعیت خیلی خوشم اومد، اما غصه نخور مشکلی ایجاد نمیشه . گفتم چرا؟ گفت تا ما مدیر باشگاهو داریم غم نداریم . تو دلم اصلا احساس خوبی نسبت به مدیر باشگاه نداشتم . همه حس مثبتموبهش از دست داده بودم . فهمیده بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هس ،اما باید مدرکی گیر می اووردم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد