خاطرات اسبی

شب پانزدهم

 

 صبح امروز  شرایط باشگاه کاملا سرگیجه آور بود . اول صبح دودیو اقماریو مثلث گیر دادن به زئوس . سه تایی متحد شدن  گفتن زئوس  کاری نداره جز دستبرد زدن  به انبار علوفه . زئوسم نامردی نکرد و بلند بلند گفت ایها الاسبا !

  اینا راس می گن، من تو عمرم 10  بار ناخونک زدم به انبار. 2  بارش برا دودی ، 2  بارش برا اقماری، شیش بارشم برا اون مثلث یال قشنگ بوده !

این 4 تا که داشتن همدیگرو سم کوب میکردن خورشید شروع کرد در مورد هرزه گردیای دیا نا صحبت کردن .

دیا نا  نوک دماغش سرخ می شد زرد می شد ، اما خودشو خوب کنترل کرد .وقتی حرفای خورشید تموم شد و دهنش کف کرد گفت البته این حق هر باکسوندیه که در مورد منتخبین آینده خودش حساس باشه . من از خورشید خانم  تشکر می کنم و به پاس  قدردانی از ایشون حاضرم هر دو تا ئیمون بایستیم یه گوشه، شبح که لگدای معروفی داره بیاد بزنه تو شکم جفتمون .اگه دیدید  که من بیشتر از خورشید که مادیون سالمیه دردم اومد یعنی حساستیش به جا بوده !

خورشید که جو گیر شده بود و یادش رفته بود خودش یه کره غیر قانونی از خطر تو شکمش داره گفت عالیه ، درسته ، عالیه  ، درسته  ورفت طرف دیانا که کار شونو شروع کنن ! شبحم که از دست هر چی  مادیونه دلش خون بود با خوشحالی اومد جلو که جفتشو نو لگد کوب کنه ،

آخه هنوز جای لگد چمنه رو طرف چپ صورتش باقی مونده !

 خلاصه همه چیز باشگاه قاطی ،پاطی  شده بود که ،یهو خطر رفت رو گونیای جو که حالا بلندترم شده بود و گفت نریونها و مادیونهای عزیز . من اول خودم رو بعد شما رو دعوت می کنم به رعایت حقوق اسبی و قواعد اخلاقی اسب . اینقدر برای امور یه باشگاه پیزوری اصول رو زیر پا نذارید . جو آخرش میشه تا پاله !  خوبه براش بیوفتین به جون هم ؟

اسبایه نگاهی به تاپاله هایی که جابجای باشگاه بود انداختنو دیدن عجب !

  تا حالا داشتن برای همچنین چیزی می جنگیدن !همشون شرمنده شدن و سر شونو انداختن پائین  . این میون فقط من که هنوز کمبود انرژی  دیروز مو جبران نکرده بود مو گرسنه بودم می فهمیدم که جو چیه و در کمتر از نیم ساعت دیگه دوباره بقیه باشگاهم گشتشون میشه و فیلشون یاد هندستون می کنه !

تو این هیر و بیر نمیدونم خروش چه سروسری با دیانا پیدا کرده بود که هی به اون سمت شهیه می کشید . دیانا هم تشکر خودشو با خرناس اعلام می کرد !

خان  بدجوری کسل بود .داشت چرت می زد . بهش گفتم با این اسمت نصف یه رعیتم نیستی !

گفت خوب نیستم . دیدم حاشا به غیرت، گفتم  پسر تو که قبل از من اومدی  اینجا یه کمکی بکن  وضع بهتر شد . گفت توکه صاحبت باعث ترس همه می شه نمی تونی کاری بکنی ،منکه صاحبم واسه انتخاب همین اسم خان برا من بوسیله صاحب تو رفته زیر سئوال چیکار می تونم  بکنم ؟ گفتم یعنی چی ؟ گفت خودم چن بار شنیدم مالک تو به مالک من می گفت فئودال !

گفتم اصلاً اینارو ولش کن ، الان صحبت خان و رعیت و اسب و فئودال نیس . صحبت سراینه که هیشکی سرجاش نیس . همه داغون شدن . حقوقمون پایمال شده .  زمین باشگاه غصب شده . منافعشم معلوم نیس گیر کی می یاد . گفت خوب به من چه ؟ مگه غیر از روزی یه آخور جو سهم من میشه ؟گفتم دوس داری بعد از یه عمر دویدن تو این کورس و اون کورس ، اونم در حالیکه جایزه ها شو برد شر ط بند یاش گیر یکی دیگه می یاد  بشی مثه شاهین گاری کش مضحکه  عروس و دومادای مسخره؟

یا می خوای اسمتم مثه نسیم واسه خوش اومد بچه هاعوض کنن ببرنت آموزش کودکان ؟ بزار ببینم چه اسمی به جای خان برات می زارن ؟ اوم م م ... آهان . خانه دار !

دیدم یه کم قاطی کرد . چرتش پاره شد . گفت تو می گی چیکار می شه کرد ؟ گفتم بابا حق اسبه  که وقتی زحمتشو واسه باشگاه کشید آخر عمری راحت زندگی کنه و راحت بمیره . گفت اینارو که می دونم  منظورم اینه که می گی چه باید کرد ؟ اینجا که اسبا همه خرن . به هیچ صراطی مستقیم نمیشن . گفتم همشون از اول همینطوری بودن ؟ گفت نه بابا ! خیلیا اولش خوب بودن . مثه خودت از جاهای دیگه اومدن . زحمتای زیادی کشیدن اما یواش یواش تو بقیه حل شدن . کره های پر خون و اصل و نسب دار  زیادی هم به دنیا اومدن اما یه تعداد شون که موند نو خواستن وضعو عوض کنن کم کم خودشونم شدن مثه بقیه . یه تعدادم  که بوسیله اون دلاله که اسب می بره خارج از اینجا برده شدن دیگه اصلا نمیدونن با کسای باشگاه چه جورین !

فقط زمستونا که غازا میان از یکشون شنیدم یه جایی او نور آبا یه اسبی که از نسل اسبای این باشگاهه همه جا که می شینه و بلند میشه از حفظ حقوق  اسبای باشگاه می گه . منتها چیزایی می گه منم نفهمیدم منظورش چیه . مثلا پیغام داده  بود که برا اعتراض به وضعیت موجود یه روز در هفته همه اسبا با جفتک همدیگرو بزنن !

 یا اینکه یه روز در ماه به جای علوفه تاپاله بخورن ! و یا اینکه کلا بزنن تموم وسایل باشگاهو بالگد بشکنن . منکه هر چی فکر کردم نفهمیدم اینکار را بنفع کیه ؟ چون آخرش  که میدونم واسه ما جو نمیشه !

 به خان گفتم دامپزشکه چی ؟ تو که میونت باهاش خوبه و زبون همومی فهمین  . گفت اونم همینقدر که تا حالا تونسته خودشو نیگه داره شاهکار کرده ! تموم دامپزشکی باهاش دشمنن . از وقتی اون اومده  مریضیای اسباکمتر شده . ظاهرا تو اداره اونا اضافه کار ی دامپزشکا بر اساس همین تعداد ویزیتهای بعد از ساعت اداریه . این یارو دامپزشک جدیده که شده مسئول باشگاه تو ساعت اداری طوری کار ارو جمعو جور می کنه و به اسبا می رسد  که جایی برا اضافه کار یه الکیه بقیه  باقی  نمیزاره  !

اگه بتونن خونشو می کنن تو سرنگ !

 گفتم  بابا همین جمعه کورس انتخابیه . اگه دیر بجنبیم با این اوضاعواحوالی که من می بینم تموم باشگاه بهم می ریزه و دیگه هیچی از باشگاه باقی نمی مونه . خان گفت تا من  یادمه وقبلیام یادشون هس باشگاه همینطوری بوده . اسبا همینن دیگه . آدمام همونن ! کارایه جوری میگذره . غصشو نخور. باشگاه هیچطوری نمیشه !

گفتم شوخی می کنی یا جدی داری صحبت می کنی ؟  گفت کاملا جدیم . گفتم  من مطمئنم  که این دفعه  بابقیه دفعات فرق داره . گفت بابا بزرگت زیادی  داستان پلیسی برات تعریف کرده !

 دیدم فایده نداره  بحث کنم راه افتادم با این دیدگاه که یه مدرکی برا اثبات قضیه به خان پیدا کنم. تو باشگاه گشت زدم  . اول تو فضای بین با کسا پرسه زدم . دیدم اوه ه ه ... خودمم مثه اینا چه خر بودم !  یه ردیف سوراخ بین قسمتهای شمالی و جنوبی و شرقی و غربی محوطه باکسا حفر کردن. هیچ اسبیم نیس که بفهمه این چاهای کوچولو چین . ظاهرا یکی می خواد پایه فنس بزنه  تا قسمت با کسا روبکنه چار تیکه . رفتم  مانژ بزرگه که یه چار نعل برم اقلا خودمو تخلیه کنم  دیدم آخرای طول مانژ نزدیک بود بخورم به فنس . دوباره رفتم دیدم همونجوری  شد . مثه اینکه یه اتفاقی افتاده بود ، اما هر چی دقت کردم نفهمیدم  .

 باز رفتم دویدمو از رو ضربان قلب خودم یه رکورد گیری کردم دیدم ای بابا مشکل از طول مانژه !

مثه اینکه 30 متر کم شد ! کجار رفته بود ؟ زیاد نگشتم  چون یه مقدار کرت تاره کناز زمین کشت هندونه ایجاد شده بود که هنوز چیزی توش نکاشته بودن !

جلدی پریدم استارت زدم  رفتم سراغ خان  . گفتم نریون خان بیا این سوراخا رو ببین !

 اومد بیرون دید و یه خمیازه کشید گفت خوب ؟ گفتم خوب و زهر تا پاله  مگه نمی بینی می خوان با کسارو چارتیکه بکنن . گفت بالاخره تنوعم لازمه شاید . گفتم مانژ  بزرگه هم باز کوتاه تر شده . گفت تو چه خری !اینکه عالیه . گفتم چطور ؟! گفت ابله خوب وقتی می ریم تمرین کمتر مجبور می شیم سگ دو بزنیم .

خانو همونجا با اون سوراخاتنها گذاشتم . تا همچنین  سوراخایی تو اسبا هس دیگه برافنس کاشتن که سوراخ لازم نیس !

رفتم سراغ خروش . جریانو به اون گفتم . اول خونش به جوش اومد ، بعد به همون سادگی از خروش افتاد. گفت  ازین دقت و حواس جمعیت خیلی خوشم اومد، اما غصه نخور مشکلی ایجاد نمیشه . گفتم چرا؟ گفت تا ما مدیر باشگاهو داریم غم نداریم . تو دلم اصلا احساس خوبی نسبت به مدیر باشگاه نداشتم . همه حس مثبتموبهش از دست داده بودم . فهمیده بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هس ،اما باید مدرکی گیر می اووردم ...

خاطرات اسبی

شب چهاردهم

 

اسم امروزو نمیدونم چی بذارم . اگه بذارم نوبر .ممکنه یاد زمین هندونه ای بیفتم ، پس بی خیال !

 صبح رفتم پیست . مابقی اسبا ومهترا و مالکام اومده بودن . چون داریم به روز  موعود نزدیک میشیم هر کس می خواد بیشتر خودشو  برخ دیگرون بکشه . همه شروع کردن به اظهار نظر در مورد همه چی .

اول بحث نحوه رکاب بستن شروع شد . مهتر خان می گفت برا کورس باید رکابا کوتاه کوتاه باشن تا سوار کار بتونه رو دو پاش بایسته بعد خم بشه به جلو .

 مهتر حنین می گفت  یه مقداریشو درست گفتی اما  نه همشو چون سوار کار نباید  خم  بشه باید محکم بایسته .

مهتر خان گفت من می گم  باید خم شد مهتر حنین می گفت نه نباید  خم بشه  . مهتر خان گفت چطوری این حرفو می زنی  ؟ مهتر حنین گفت خودم تویه فیلم  وسترن دیدم ! مهتر خان خندید وگفت الاغ پهن پاک کن!  گاو بازی و سترنا چه دخلش به کورس اسبدوانی ؟

 یهو مهتر خورشید  اومد گفت سر چی دعوامی کنین ؟ بالا رو گرفتین پائینو ول کردین ؟ گفتن یعنی چی ؟ گفت یعنی اینکه اصلاً  اگه رکاب بلند باشه همه مشکلا حل میشه و خود بخود  سوار کار ارتفاعش می یاد پائین و خم می شه !

رئیس هیات سوار کاری اومد ردشه یه کم از ین حرفا رو شنید .گفت باید دید مقررات در اینباره چی می گه .

 گفتن  چی می گه ؟  طرف با اون پیرهن و شلوار آجری خوشگلش و کلاه قهوه ای رنگ آفتابگیر یه نگاهی به مهترا کرد  و عینک ریبون اصلش رو جابجا کرد و چن صفحه کاغذی که تو دستش داشت رو زیر و رو کرد و ورق زد بعد گفت  مقررات فوق الاشعار کراراً و بنحو اکید در خصوص موارد معنونه لازم الاجرا است ! !

 مهترا یه نگاهی به هم کردن بعد ساکت شدن . رئیس هیأت در حالکیه سروو گردنشو عین خودم کرده بود دور شد و رفت طرف دپار . تا اون رفت  مهترام شروع کردن . مهتر حنین گفت دیدید طوری حرف می زد  که کاملاً شبیه زبون سرخپوستای همون فیلم و سترنه بود. یارو دقیقاً  منظورش همونه که نباید روزین خم شد !  مهتر خان گفت ای بابا ای طوری با ای کلمات قلمبه سلمبه مارو خم کرد که معلومه منظورش اینه که باید سوار کاررو زین خم شه ! مهتر خورشیدم یه اظهار نظر تاریخی تر ی کرد . به نظر اون چون پوز آدم از شنیدن این جملات کش می یاد باید به همون اندازه هم  رکابارو کش اوورد !

بحث که به اینجا رسید دختر خانم دبیر هیات اومد نزدیک شد . دختره هم لیسانس زبان انگلیسیه هم تو پایتخت آموزش سوار کاریو پرش با اسب دیده . استیل بدنیشم برا همین کار طراحی شده. خیلی هم  مودبو مهر بونه . برگشت به مهترا گفت ببیند تو این کار مسئله ای که اهمیت داره اینه که خمید گی سوار کار روی زین باید یه جو ری باشه که با قوس گردن اسب چونان زاویه ای  بسازه که به ترکیب آئرو دینامیک سوار کار و اسب کمک کنه واونو تکمیل کنه. بندرکاربم به عنوان تابعی از ین ترکیب باید کوتاهیش تنظیم بشه .

مهترا به اونم چیزی نگفتن . دختره با همون وقار همیشگی رفت و تا رفت شروع کردن به مسخره بازی .

 اول که نیش همشون اندازه نیش اسباشون باز شد .بعد هر کدوم جدا گونه شروع کرد ادای دختره رو در اووردن  !

 یهو مالک من سر رسید  . هنوز نفهمیدم چیکارس،امااین سه تا مهتر و بقیه مهترا حسابی خود شو نو جمع و جور کردن .

 او نور تر سر نحوه وارد و خارج کردن دپار به میدون بین رئیس هیات و مدیر باشگاه  بحث ایجاد شده بود . رئیس هیات می گفت با ماشین باشگاه بکسلش  می کنیم می بریم تو میدون تا اسبام راه افتادن بکسلش می کنیم می یاریم بیرون . مدیر باشگاه گفت  ماشین باشگاه بیت الماله نمیشه استفاده شخصی ازش کرد . رئیس هیأت  می گفت مگه می خوایم بریم مسافر کشی ؟ می خوایم دپار همین مسابقه رو بیاریم تو ، اگه اینجور یه پس استفاده از دپار ومیدون هم برا مسابقه ممنوعه و باید در راهی بجز اسب دوانی بکار برده بشه . مدیر باشگاه می گفت شما از اول هم تبعیت نداشتی . رئیس هیات گفت :خوب شما بفرما اون دپارو باید چه جوری بیاریم داخلو  ببریم  بیرون که هم بتونیم مسابقه رو شروع کنیم  و هم بتونیم به موقع ببریمش بیرون که اسباباهاش تو خط پایان  تصادف نکنن ؟ مدیر باشگاه گفت این دیگه از وظایف رئیس هیاته  و به من مربوط نیس !  رئیس هیات گفت شما بالاخره می خواید مسابقه برگزار بشه یا نه ؟  مدیر باشگاه گفت وظیفه اصلی هیات برگذاری  همین مسابقاته تا جوونا به راه خلاف نیفتن ! رئیس هیات گفت خوب بذار  این ماشین یه لحظه دپار و جابجا کنه . مدیر باشگاه گفت فندک ماشین خرابه ! رئیس هیات گفت  فندک چه ربطی داره به کار ما؟ مدیر باشگاه گفت حتماً  برق کشی ماشین  اشکال داره که اینطوری شده ، شما تضمین می کنی  تو لحظه خروج دپار  ماشین خاموش نشه  و اسبا باهاش تصادف نکنن  ؟ اگه اینطوری بشه جنابعالی حاضری به عنوان نماینده مسئول وقوع حادثه به دادگاه معرفی بشی ؟ اسم دادگاه که اومد رئیس هیات ریبونش کج شد!  فوری گیرداد به 6 تا مهتر و یه نعل بند تماشا چی . همگی زورزدن دپارو بردن داخل . نفهمیدم این دادگاه چیه  اما حتماً  یه چیزی تو مایه آمپول دامپزشک داره که آدما ازش می ترسن !

تو این هیرو بیر دامپزشکه هم از راه رسیدو همه اسبا رو معاینه کرد و نه گذاشت و نه برداشت گفت دودی نمیتونه تو مسابقه شرکت کنه . مثلث و اقماری طوری  خوشحال  شدن که بادمشون مگس می پروندن ، اما سعی می کردن خوشحالیشونو قایم کنن . مالک دودی و مدیر باشگاه به دامپزشک گیر دادن که چرا همچنین حرفی می زنه ؟  دامپزشکه هم گفت ضربان قلب دودی تنظیم نیس ،اگه تو رکورد گیری شرکت کنه شاید فشارش بره بالا بمیره من  بهتون هشدار دادم . می خواید قبول کنید می خواید قبول نکنید،  ولی اگه مرد به من ربطی نداره و تقصیر کسیه که اونو تو مسابقه  شرکت داده . این حرف آخری کارخودشو کرد. همه ساکت شدن . دودی از دور خارج شد، هر چن که بود و نبودش هیچ تأثییری هم نداشت .

 رفتیم  تو دپار. لحظه آخر رئیس هیات اومد گفت من باید به جای خط یک تو خط سه  بدودم . نه بر ای من و نه برای مالکم این موضوع اهمیتی نداشت ، برا همین  سریع رفیتم به اون سمت  . اسب میادمیدون که بدو ئه ،خطش اهمیت نداره . منکه مثه بقیه اسبا نبودم که واسه این خط اول جلزو ولز کنم . وقتی داشتم می رفتم تو قسمت خودم کپلکم  به یه زائده ای گیر کرد که تو خط یک نبود . اهمیتی ندادم . بالاخره  مسابقه شروع شد .رئیس هیات اجازه  استارت داد. درا با صداباز  شد و همه رفتن . فقط در من باز نشد ! دیدم بابا ظاهراً این خط 3 گیرداره یه جفتک زدم به تهش و با پور زدم به جلوش تا در باز شد اما بقیه اسبا حداکثر 40-30  متر از من جلو افتاده بودن.

 جوری استارت زدم  که سوارم می خواست از پشت پرت بشه پائین  شانس اوورد که زین من زرد رنگ بود !

 به هر مصیبتی بود خودمو رسوندم  به جمع اسبا .سوارکارا داشتن به بهونه شلاق زدن اسبا شون  چپ راست یواشکی همدیگر و می زدن .

اسبام بدون ردپا گذاشتن ،اینورواونور به هم تنه  می زدن .همه مشغول هم بودن ،اما تا صدای تاخت منو شنیدن که عین جت دارم بهشون نزدیک می شم  همدیگر و ول کردند حواسشون جمع من شد .

 یهو دسته جمعی هرچی جینگولک بازی وشامورتی باز ی داشتن حواله من کردن . یکی می دیدی از چپ منو هل می داد، یکی از راست . یکی می کشید باسمش زیر پام ، یه سواریم با شلاق می زد تو صورتم !

دیدم تنها راهم برا نجات از ین وضع دویدنه و بس و بدون هر عکس العملی فقط سرعتمو بیشتر کردم .

طولی نکشید که همشونو جا گذاشتم . وقتی به خط پایان رسیدم دیگه تشنگی نایی واسم نذاشته بود . فاصلم از بقیه حداقل 10متر بود که با حساب کردن 40-30  متر ناشی از تأخیر  اولیه بیشتر از50-40  متر جلو بودم .

 بازم بد نبود . باشکم خالیو این همه سیخونک رکورد بدی نبود . مخصوصاً  اینکه برق بدجنسیه چشای اسبا ومهترا و مالکا بیشتر شده بود .

خاطرات اسبی

 

شب سیزدهم

 

صبح اولش احساس خستگی می کردم . آخه دیشب سرپایی خوابیدم . با این خطراتی که تهدیدم می کنه  چطور می شه راحت کف باکس پهن شد ؟

 مهترمم مثه همیشه با تأخیر اومد . یه دستی به سرو گوشم کشید و تنمو غشو کرد . یه آبی هم به کل بدنم پا شید . بعد برام صحبونه اوورد . بااینکه به ظاهر داشتم غذا می خوردم اما همه حواسم به پشت سرم بود تا اگه پشه بپره بالگد بزنمش !

اولین کسی که بهم سر زد حنین بود  . گفت می خوای چار پنج  نفر جمع کنم یه گردو خاکی  بکنیم اوضاع آروم شه ؟

گفتم نه عزیز! اوضاعی که با گردو خاک آدم بشه بدرد نمی خوره . گفت می خوای برم  یا خطر صحبت کنم حرفشو عوض کنه ؟ گفتم مگه خطر به این آسونی از ون همه حرفی که زده بر می گرده ؟ گفت عجب اسب ساده ای هستی ؟ هر کی بیشتر بهش جو بده  اونو بیشتر تحویل می گیره . گفتم به چه بهونه ای اینکارو می کنه ؟

 گفت  مگه نمیدونی  یه قانونی هس که می گه وقتی اسبی از کار افتاده میشه بقیه اسبای باشگاه باید به تعداد خودشون نگاه کنن بعد یه کسر درس کنن بالاش تعداد اسبای از کار افتاده باشه پایینش تعداد اسبای باشگاه ،اونوقت  یه عدد به دست می یاد اون عدد رو ضرب می کنن در تعداد مهترا ی اسبای داغون ،بعد تقسیم می کنن  بر تعداد سایر مهترا  بعد جذر تعداد مالکا رو بهش اضافه می کنن ، بعد یه عدد به دست می یاد که می شه سهم اسب داغون از علیق دیگرون !

گفتم خوب کی می تونه اینارو حساب کنه ؟ گفت معلومه  دیگه خطر . گفتم پس چی می گی  که هر کی بیشتر جو بهش بده بیشتر تحویلش می گیره ؟ گفت اسب  ساده !  یه مشت نریون رند هستن که معلوم نیس اینهمه جو رو چطور می یارن . من فقط اقمار یو می دونم که وقتی به بهونه سرکشی به با کسا می ره یواشکی گوش لپش یه کم جواز هر اسبی کش می ره می بره به آخور خودش، اونوقت موقع کمک  به خطر که می شه همینطوری الکی یه مقدار زیادی که شاید  بیست برابر مقداری میشه  که ازون معادله ریاضی به دست می یاد می بره میده به خطر . گفتم نکنه تو هم ازین کاررا کردی ؟ گفت من جو از کس کش نرفتم ، اما سر هر ماه  نصف سهمیه خود مو می برم می دم به خطر !

می بینی آخور جون ؟!

  یارو اگه غذا شو بخوره راحت می تونه  هر رکورد یو و بزنه اونوقت  در حالیکه رنگش زرد شده می ره نصف علیقشو می ده به اون چلاق !

گفتم نه عزیز !  مشکل من با تو خیلی بیشتر از خطره.  خطر بیچاره  که گناهی نداره . اون هم چلاقه هم  زرنگ ، بالاخره باید  یه جوری  گلیمشو از آب بیرون بکشه.  ولی توچی که هم سالمی هم ظاهراٌ نیروی برتر هستی بهت یه عقل اسبیم داده ؟

 من می گم  هر کی سرش تو آخور خودش . زمین کشت هندونه  هم مال این باشگاهه و حق اسبای اینجاس . پس حاصلش اول به ما برسه بعد به اسبای پایتخت . اما تو حاضری با یه معادله پیچیده ریاضی بزنی  همه معادلات ساده رو خراب کنی و آخرش نه کسی تو این باشگاه می تونه رکورد بزنه نه به جایی برسه .

حنین که رفت خورشید اومد . یه تقاضای  عجیب داشت . می گفت چن وقت پیش که می خواسته یه فن قدیمی کورس رو از خطر بپرسه رفته با کسش  . خطرم  بهش پیشنهاد داده اگه می خوای خط خونیت اصلاح بشه بیاد و در مقابل یه آخر جو ازش یه کره بکشه . خورشیدم قبول می کنه و حالا چن ماهه آبستنه ، اما خطر نه جویی بهش میده نه اصلاً  زیربار کرهه می ره !

 بهش گفتم آخه مادیون همباشگاهی !

تو نگفتی اصلاً کسی که خودش  داغ فدارسیون نداره و خط خونیش نامشخصه چطور می تونه خط خونی یکی دیگه رو اصلاح کنه ؟ تازه مسئول اینکار فدارسیون  سوار کاریه نه یه اسب چلاق ! بعدشم نزدیک یه سال آبستی پنهونی  به یه آخر جو می ارزه ؟

گفت شما نریونا همتون مث همید . من فکر کردم تو می تونی حق منو از اون بی اصل و نسب بگیری .

 گفتم باشه خواهر . سعی خودمو می کنم  . حالام تو زودتر تا کره غیر قانونی خطر گردن من نیفتاده برو تو با کست!

 تا خورشید رفت یه تیکه گونی پیدا کردم . به اندازه تموم آخور هم از جو پرش کردم دادم خروش گفتم بره بده به خورشید . اگه نمی تونستم خط خونی خطرو اصلاح کنم اقلاً می شد که از سهم علیق خودم بگذرم . حالا  یه فردام  تو رکوردگیری کم بیارم، مگه چی میشه ؟ بجای صد متر جلوتر  از بقیه بودن پنجاه متر می افتم جلو !

  خروش که ساخته شده واسه همین کارا کلی حال کرد .بایه عملیات غیر ممکن  فرضی! بطور کاملاً پنهانی خودشو رسوند به باکس خورشید.  بعد در مقابل سئوال خورشید  که کی  این یه آخور جو رو فرستاده به خاطر اینکه  من بهش گفته بودم به هیچ و جه اسم منونبره گفت خطر !

خورشیدم کلی اسب کیف شده بود !

 آخور خالی من !

 چشام  داره سیاهی می ره .به جز این چار پنجتا هویجی که پسر کوچولوی مالک سرشب بهم داد تا حالا هیچی نخوردم . کاش حداقل فردا به فاصله یه مترم که شده اول بشم ...