خاطرات اسبی

شب پنجم

 

آخور شنوا سلام !

 

امشب فکر نمی کردم بتونم ببینمت . پدر مو این نامردا در اوردن . من هنوز نفهمیدم اینجا کی چکاریس  من اسبم یا این  مالکا و مهترا  . هر کسی از راه می رسه نسبت به ما اسبا احساس  پرفسوری بهش  دس می ده . بابا ما خودمون کلی پروفسور مثه رعد و خطر داریم دیگه نمی خواد شماها و اسمون تزبدین .

 مهتر من  که سوادش در حد طویله پدرشه هر وقت از خواب بیدار میشه  میاد باشگاه بهم صبحونه می ده. حالا ساعت 10  باشه 11  باشه یا هرچی .بعد اگه حال داشته باشد یکم غشو می کنه منو و سمامو پاک می کنه و یه آب بهم می زنه و می ره .ظهرم که هیچی . اله بختکی شاید یه چیزی گیرم بیاد . دیگه میره تا شب . شب که مالکم  میا د کلی جلوش فیلم در میاره و میگه چیو چیو چی برا بردن من تو کورس لازمه . اونو قت سفارشاتش شروع میشه . تخمه آفتابگردون خام ، آرد نخود چی ، کشمش ، تخم مرغ ...

حالا تو بیا به این نا اسب  بگو بابا معده ما برای هضم تخم مرغ طراحی نشده . تازه ما باید دفعات غذا مون زیاد باشد و حجمش کم . بعد که موقع سواری یه بادی چیزی ا ز ما به بیرون نشت می کنه نیشش عین منخرین مادیون فحل باز میشه و دس می کنه تو جیبش چنتا تخمه آفتابگردون خام در میاره چیکوچیک میشکونه و پوستشو تف می کنه طرفم . کاش منم مثه این آدمای نانجیب بودم یه جفتک می زدم تواون پوزش که دیگه هیچوقت به نیشخند برا هیچ اسبی بازنشه !

 این از غذا خورد نمون که خودش مصیبتیه ، اما از اون بدتر تمرین داد نشونه .

مهتر  من می گه عصرا واسه اینکار خوبه ، اونم ساعت 6  یا 6.5  تا 8 . بعد هر وقت  حال داشت می یاد. یه روز میاد یه روز  نه . تا میاد عضلاتمون به یه مدل تمرین عادت کنه می بینی دو روز نمی برمون بیرون . یکی نیس بگه اگه انداز ما  اسبا عقل نداری اقلا" یه مقدار عضله که داری !

 مالک خان که از لحاظ چربیای دور شکم واسه خودش خانیه تزاش  درمورد تمرین اسب از دکترا به بالاس !یه چیزایی می گه که فکر کنم تو شاهنومه در مورد رستم ورخش خونده .یادش بخیر بابا بزرگم چقدر از رخش قشنگ صحبت می  کرد . می رفت رو یه تل تا پاله و طوری با شیهه و سم کوبی قصه های رخشو رستمو برامون می گفت که صدای چکاچک شمشیرا رو تو گو شمون می شنیدیم . از وقتی از پایتخت منو اوردن  اینجا دیگه اسمی از شاهنومه نشنیدم . کلی خمار شده بودم تا اینکه دیدم یه شب  که ماه کامل بود خطر در حالیکه عرقگیر لیمویی بلند شو صاحبش از کمرش در نیوورده بود همه رو جمع کرده داره براشون یه چیزی می گه .

 زبونش خیلی عجیب بود . اصلا" معنی حرفاشو نمی فهمیدم اما آهنگش برام خیلی خیلی جالب بود . درس عینهو  شاهنومه خونی بابا بزرگم . به یاد آب شیرینو ، علف تازه  و برف و نسیم خنک و سواری شیک وپیک و آقاها و خانومای مودب و با شخصیت که واسه همدیگه و اسبا احترام قائل بودن و بابا بزرگمو و بابا و مامانم کلی اشک ریختم. این ناکس خطر از همون موقع به یه جای دل منم نشست .

 

مالک خان می گه  اسبا رو ببرین تو این گودال آب جلو باشگاه تمرین بدین . یکی نیس بهش بگه ای اسم گذار تقلبی ! آخه کدوم خانی می ره تو آب بارون شوره زده و قاطی شده  با فاضلاب تمرین کنه ؟ اصلا" یکی  پیدا نمیشه بهش بگه خوش انصاف ! تو هر وقت تونستی بدون کمک جرثقیل سوار اسب شی بیا در مورد اسب حرف بزن !

از اون طرف حرفای مالک خورشید از همه طلایی تره ! خورشید یه مادیون نیله مگسیه که خیلیم تر و فرزه .صاحبشم خیلی دوسش داره . کل اطلاعاتشم از اسب محدود می شه به این دو سه هفته ای که خورشیدو خریده ! اون در این حد که اون قلمبهه  که می ذارن رو کمر اسب اسمش زینه نه پالون  و اون چیزی که یه سرش تو دهن اسبه و یه سرش تودسته آدم اسمش دست جلو و دهینه و آبخو ری نه فرمون  از اسب میدونه . تازه همین  سه تا رو هم هی جابجا اشتباه می کنه ! حالابا این مقام و منزلت علمی مگه مالکی جرات داره از جلوش رد شه ؟ عین ریتم چار نعل بلند فکش می زنه و بقیه رو راهنمایی و ارشاد می کنه ! تز این یکی از همه جالبتره  . صاحب خورشید می گه باید اسبا رو هر روز برد میدون  و بینشون کورس  گذاشت !  بی وجدان نمی گه  بابا موتور هزارم باشد نمیشه . استهلاک داره  .سرویس می خواد . حالا آخورکم  تو خود حدیث مفصل  بخون از این مجمل. یه روز صبح می رم  بیرون چار نعل  که تموم ماهیچه هام می گیره . یه روز ظهر تو گرما می برنم کورس ! بعد از همه اینا مالکم میاد که نمی دونم چیکارس که همه ازش حساب می برن سوارم میشه . یه اسب حسابیم پیدا نمی شه بهش بگه این زبون بسته صبح تا حالا بجای  سرویس دادن  بهش دهنش سرویس شده ! امروز از همون روزای نحس بود . روزای  آدمی . آخه روزای اسبا که همش سعدن . صبح واسه اینکه  صاحب خورشید عشقش کشیده بوده خورشید صبحیه تمرین  کنه و حریف تمرین لازم داشته منم مجبور  شدم با بقیه اسبا برم بیرون. ظهرم نمیدونم پسر خاله مهتر  بود ، کی بود که همراش اومد تو باشگاه ، هر کی بود مهتر می خواست جلوش قپی بیاد تو تیغ آفتاب مارو دووند . عصرم که مالک اسب وزن اومد طوری  برد و اوو رد مونو دهنه رو چپ و راست کشید که دهمون صاف شد .

 آخور جون !

بعضی وقتا به خودم می گم چی می شد ماها رو ول می کردن تو صحرای خدا بچریمو بدویمو جفتگیری کنیمو کره پس بندازیم ؟ مگه اون موقعا" که این باز یا نبود و آمپول و دوا و هزار کوفت و زهر  مار دیگه ، اسبا نمی تونستن بدون ؟ به همه مقدسات قسم که اسبای حالا به گردپای اسبای قدیمم نمی رسن  .

 بابا بزرگه روتل تا پاله می ایستاد بی خطر خطر چه غوغایی که به پا نمی کرد . ای ی ی ... بگذریم که به قول یه مهتر باستانی  این نیز بگذرد !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد