سلام!
مدت زیادیه که میخوام یه چیزی بنویسم.خیلی فکر کردم.خیلی دس دس کردم.یک سال و اندی از ریاستم گذشت.به اهداف زیادی رسیدم.گذشته از تغییرات فیزیکی که تو ساختمون اداره ایجاد کردم نظام مندی خاصی به پیکره بیمار سازمان متشکل از نیروی انسانی اونجا تزریق کردم که کار کرد خودشو تو موقعیاتای بحرانی به خوبی نشون داد.بالا خره هم نوبت پیمونه ما رسید که خوشبختانه پر شد.الان چند ماهه که دیگه آبادن نیستم.به گذشته که نگاه میکنم یه زمزمه از کسی که خودشو یه دهاتیه غر غرو میدونست تو گوشم ویز ویز میکنه!به قول اخوان:
درین سرما گرسنه زخم خورده
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد...
بعد از کلنجار رفتن زیاد فهمیدم چی بنویسم.یه داستان!
آفرین